افسوس تکراری
پیری برای جمعی سخن میراند،
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند .
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند....
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید
امتحان وزیران
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !...
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…
وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…
وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!
خیلی از افراد نه به خاطر گرسنگی، بلکه ملالت و یا احساسات دیگر تغذیه میکنند. و بیشتر از اندازه معمول کالری مصرف میکنند |
پرسش: |
پاسخ مارتیکا هینر:
بله، میتواند، اما نه به این خاطر که در شب سرعت متابولیسم به طور ناگهانی کاهش مییابد (تصور عام). به این بستگی دارد که چه مقدار بخورید، نه زمان خوردن. خیلی از افراد نه به خاطر گرسنگی، بلکه ملالت و یا احساسات دیگر تغذیه میکنند. و بیشتر از اندازه معمول کالری مصرف میکنند. کالری که به صورت چربی ذخیره میگردد. افرادی که در شب غذا میخورند، شاید صبح که از خواب بیدار میشوند، صبحانه را حذف کنند، وعده غذایی که جذب کالری را در طی روز کنترل میکند.
پرسش:
2- آیا وزن کردن به طور مرتب باعث کاهش وزن میشود؟
پاسخ مارتیکا:
هر روز وزن کردن به کاهش وزن سرعت میبخشد.
زمانی که محققان دانشگاه Minnesota وزن 1800 فرد بالغ را- که رژیم داشتند- مشاهده کردند، دریافتند: افرادی که در هر روز به طور مرتب خود را وزن میکردند طی 2 سال در حدود 12 پوند (تقریبا 5/5 کیلو)، آنهایی که هفتگی وزن میکردند فقط 6 پوند کاهش وزن داشتند.
در گروه اول احتمال افزایش وزن مجدد کمتر بود.
اما برنامههایی از قبیل مراقبت از وزن، و کارشناسان پیشگیری نسبت به وزن روزانه احتیاط میکنند.
وسواس فکری وزن کردن با بی نظمی در خوردن در ارتباط است، و برخی از کارشناسان معتقدند که پریشانی حواس و ناامیدی به خاطر وزن کردن هر روز ایجاد میشود، اما هنوز این موضوع به اثبات نرسیده است.
نتیجه کلی: اگر تندرست و متحرک هستید امتحان کنید.
وزن کردن روزانه و مرتب به عنوان زنگ خطر برای افزایش وزن است و نیز از جوانه زدن افزایش وزن جلوگیری میکند. اما دکتر کلی برونل گفته است" هدف این نیست که چرا آن افراد کاهش وزن بیشتری داشته اند، بلکه ثابت میکند اینها فیدبک (باز خورد) خوبی داشته اند".
اگر هر روز خود را وزن میکنید، نتایج کار خود را با ما در میان بگذارید (یا دیگر مجلات). اگر هم اختلال در خوردن دارید هر روز خود را وزن نکنید.
داستانهای کوتاه و عبرت انگیز
استخر
مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا
اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد .
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه
روشن بود و همین برای شنا کافی بود .
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون
استخر شیرجه برود.
ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی
تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و
چراغ را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
قدرت کلمات
چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان 2 تا از آنها به داخل
چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی
دیدند گودال چقدر عمیق است به آن 2 گفتند : چاره ای نیست شما به زودی
میمیرید ..
2 غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند که
از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند دست
از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به زودی خواهید مرد..
بالاخره یکی از 2 غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد و
مرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت
..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان
بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ...
وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟
معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران
وی را تشویق میکنند .
شمع فرشته
مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می
داشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی
اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی
بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی
رفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند
ولی موفق نشدند .
شبی پدر رویای عجیبی دید . دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک
در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند .
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی روشن بود . مرد وقتی
جلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ،
چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشکهای تو آن
را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم .
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید .
کتاب « نشان لیاقت عشق » برگردان بهنام زاده
کفش های طلایی
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه
کریسمس روزبه روز بیشتر می شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و برای
پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .
جلوی من دو بچه کوچک ، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .
پسرک لابس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در
دستهایش می فشرد .
لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در
دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان
گذاشت . چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد
.
صندوقدار قیمت کفشها را گفت :« 6 دلار » .
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .
بعد رو به خواهرش کرد و گفت : « فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش
... »
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس
مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »
پسرک جواب داد : « گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در
بیاوریم . »
من که شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به
صندوقدار دادم .
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت : « متشکرم
خانم ... متشکرم خانم »
به طرفش خم شدم و پرسیدم : «منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت
با چی راه بره ؟ »
پسرک جواب داد : « مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از
عید کریسمس به بهشت بره ؟ »
دخترک ادامه داد : « معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است ،
به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه
، خوشگل نمی شه ؟ »
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم
: « چرا عزیزم ، حق با تو است ، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو
بهشت خیلی قشنگ میشه ! »
کتاب « نشان لیاقت عشق » برگردان بهنام زاده
داستانی زیبا و آموزنده
از لحظه ای در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
جملات تکان دهنده بزرگان
ابن سینا
من در میان موجودات از گاو خیلی میترسم.
زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد!
***
جورج برنارد شاو
مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت،
خیلی کثیف میشوی و مهمتر آنکه خوک از این کار لذت میبرد.
***
انیشتین
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است.
نه به خاطر مردمان شرور،
بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.
***
نلسون ماندلا
بگذار عشق خاصیت تو باشد
نه رابطه خاص تو با کسی......
***
آلبرت انیشتین
مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ،
زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند
و همواره هر دو ناامید میشوند.
***
چارلز استیون هامبی
خود فریبی به این صورت بیان شده است که
انگار روی وزنهای ایستادهاید تا خود را وزن کنید،
در حالی که شکمتان را تو دادهاید.
***
الیزابت استون
بچهدار شدن تصمیم خطیریست. با این تصمیم میگذارید که قلبتان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تنتان به سر برد.
***
جی.ام. بری
میشود از امشب قانون تازهای در زندگی بنا بگذاریم؟
همواره بکوشیم قدری بیشتر از نیاز، مهربان باشیم.
***
الکس تان
شاید چشمهای ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشکهایمان شسته شوند، تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفافتری ببینیم.
***
انتوان چخوف
دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند.
***
پروفسور حسابی
جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند،خانهاش خراب میشود
و هر کسی بخواهد خانهاش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.
***
ویل دورانت
هر شکلی از حکومت محکوم به نابودی با افراط در همان اصولی است که بر آن بنا نهاده شده است، می باشد.
***
ارد بزرگ
هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ،
شاید امید تنها دارایی او باشد .
***
افلاطون
من هیچ راه مطمئنی به سوی خوشبختی نمی شناسم.
اما راهی را می شناسم که به ناکامی منجر می شود،
گرایش به خشنود ساختن همگان
دکتر علی شریعتی مزینانی سبزواری
وصیتنامه دکتر علی شریعتی سلام بر تمام دوستان.29خرداد سالروز عروج ملکوتی دکتر شریعتی است. ?? سال گذشت و ما امروزه فقط به نوشته های پر معنایش دسترسی داریم و بس. با چند تن از دوستان در مورد اینکه کدام یک از مطالبش را برای سالگردش بگذارم مشورت کردم. زندگینامه دکتر ، نظر شخصیتهای دیگر در مورد دکتر ، حسینیه ارشاد و ........ تنها مطلبی که دیدم شاید حق را ادا کند وصیتنامه دکتر است. تا آنجا که توانستم خلاصه کردم به طوریکه در اصل متن خللی وارد نشود اما باز هم کمی طولانی است اما درخواستم این است که تا آخر متن را بخوانید. شاید ! دکتر شریعتی را بهتر از پیش بشناسید. ------------------------------------- امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر و شخصیت های مدرج ، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم......... عازم سفرم و به حکم شرع ،در این سفر باید وصیت کنم. وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز ، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است ، چه خواهد بود؟ جز اینکه همه قرض هایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی « تماما » واگذار می کنم به همسرم که از حقوقم ( اگر پس از فوت قطع نکردند ) و حقوق اش و فروش کتابهایم و نوشته هایم و آنچه دارم و ندارم ، بپردازد....... من می دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ اگر آرایش می خواندم یا بانکداری و یا گاوداری ، امروز وصیتنامه ام به جای یک انشای ادبی ، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و و مغازه ها و شرکت ها و دم و دستگاهها که تکلیفش را باید معلوم می کردم و مثل حال « به جای اقلام » الفاظ ردیف نمی کردم...... فرزندم ! تو می توانی « هر گونه بودن » را که بخواهی باشی ، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چهارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخاب باید انسان بودن نیز همراه باشد وگر نه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است ، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچ کس...... تو هر چه می خواهی باش ، اما آدم باش . اگر پیاده هم شده است سفر کن . در ماندن می پوسی . هجرت کلمه بزرگی در تاریخ « شدن » انسان ها و تمدن هاست . اروپا را ببین . اما وقتی ایران را دیده باشی ، وگر نه کور رفته ای ، کر باز گشته ای.... اما تو ، سوسن ساده مهربان احساساتی زیباشناس منظم و دقیق ، و تو ، سارای رند عمیق عصیانگر مستقل ! برای شما هیچ توصیه ای ندارم . در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می وزد ، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختار دارم ، چه کاری می توانند کرد؟.......... و اما تو همسرم ، چه سفارشی می توان به تو داشت ؟ تو که با از دست دادن من هیچ کس را در زندگی کردن از دست نداده ای . نبودن من خلایی در میان داشتن های تو پدید نمی آورد ، و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده ای ، وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی ، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست.......... آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از کاهه بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلات شان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند..... و خدا را سپاس می گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین « شغل » را در زندگی ، مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب ، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم این هر دو........... و آخرین وصیتم به نسل جوانی که وابسته آنم ، و از آن میان به خصوص روشنفکران و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچ وقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی توانسته اند به سادگی ، مقامات حساس و موفقیت های سنگین به دست آورند ، اما آنچه که در این معامله از دست می دهند ، بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که بدست می آورند. و دیگر این سخن لاادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده است که « شرافت مرد همچون بکارت یک زن است . اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی تواند . » « علی شریعتی » ای که هوای من شده ای دم زدن در تو حیات من است ای که در گذرگاه عمر. تو را یافته ام تو مرا می سازی و من تو را می سازم تو مرا می سرایی و من تو را می سرایم تو مرا می تراشی و من تو را می تراشم تو مرا می نگاری و من تو را می نگارم من تو را بر صورت خویش می سازم و از روح خویش در تو می دمم که همانند منی که خلیفه منی.که امانت دار منی اما افسوس.افسوس که تو در زمین نیستی تو بر روی زمین نیستی زمین از آن ما نیست بر روی این خاک. هر دو غریبیم هر دو بی کسیم هر دو اسیریم # + با لاله که گفت... از دیده به جای اشک خون می آید دل خون شده" از دیده برون می آید دل خون شد از اینغصه که از قصه من می دید که آهنگ جنون می آید می رفت و دو چشم انتظارم بر راه کان عمر رفته" باز چون می آید با لاله که گفت حال ما را که چنین دل سوخته و غرقه به خون می آید کوتاه کن این قصه ی جانسوز ای شمع کز صحبت تو" بوی جنون می آید عاشقانه ی دکتر علی شریعتی # + آتش و دریا من با عشق آشنا شدم و چه کسی این چنین آشنا شده است؟... هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم و هنگامی تشنه ی آتش شدم که در برابرم دریا بود و دریا و دریا... عاشقانه ی دکتر علی شریعتی # + کبوتران من اما نه او باید برگردد کبوتران معصوم چشم به راه بازگشت اویند اگر بر نگرددآنها بی آب و دانه می مانند سراسیمه می شوند غمگین می شوند... ای کبوتران من که بر سر برج عاشقی آشیان دارید فردا همراه با نخستین پیک خورشید بامدادی به سوی شما پرواز می کنم عاشقانه ی
آدم احمق
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم .
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم .
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد .
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد .
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!
بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.
به زنها اعتماد نکنید
یه زوج 60 ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون
رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم .
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه ! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که 30 سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد 90 سالش شد!
نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند!
هرگز از رودی که خشک شده است به خاطر گذشته اش سپاسگذاری نمیکنند . . . ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ عاشق تر از همه ما موش کوری است که زیبایی جفتش را چشم بسته باور دارد . . . ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ دلمان که میگیرد ، تاوان لحظاتی است که دل بسته بودیم . . . ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ نتیجه زندگی ، چیزهایی نیست که جمع میکنیم بلکه قلبهایی است که جذب میکنیم . . . ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ فقیر اونی نیست که کم داره فقیر اونی هست که بیشتر بخواد . . . ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ حکمت ، درختی است که ریش? آن در قلب است و میو? آن در زبان . . . (بطلمیوس) ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ کوههای عظیم پر از چشمه اند و قلبهای بزرگ پر از اشک . . . (ژوزف رو) ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی! نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ واسه شکستن یه دل یه لحظه وقت میخوای اما واسه اینکه از دلش در بیاری شاید هیچوقت فرصت نداشته باشی . . . ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ تجربه نامی است که تمام افراد بر روی اشتباهات خود می گذارند. (اسکاروایلد) ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ انسان عاقل همیشه از بدگوییهایی که از او میشود استفاده میکند . . . (ژرژ بانه) ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ هشدار ! تنها به عزم نیاز اگر به معبد درون شوید هرگز هیچ نیابید . . . ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ آنچه رخ داده را باید پذیرفت اما آنچه را روی نداده ، می توان به میل خویش بنا نمود . . . ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ بخیل برای ثروت خود نگهبان است و برای ارث انباردار . . . (بزرگمهر) ♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣ زندگی مانند لبخند ژوکوند است، در نظر اول به روی بیننده تبسم می کند اما اگر در او دقیق شوی ، می گرید . . . (ژری تایلر)